جدول جو
جدول جو

معنی سیمین تن - جستجوی لغت در جدول جو

سیمین تن
(دخترانه)
سیم تن
تصویری از سیمین تن
تصویر سیمین تن
فرهنگ نامهای ایرانی
سیمین تن
(تَ)
سیمین بدن. آنکه بدن وی چون نقره سپید باشد:
گفت وقت گل است باده بخواه
زآن سمن عارضین سیمین تن.
فرخی.
کجا شد آن صنم ماهروی سیمین تن
کجا شد آن بت عاشق پرست مهرلقای.
فرخی.
بت سیمین تن سنگین دل من
بتو گمره شده مسکین دل من.
نظامی.
نگارین روی شیرین خوی عنبربوی سیمین تن
چه خوش بودی در آغوشم اگر یارای آنستی.
سعدی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سیم تن
تصویر سیم تن
(دخترانه)
آنکه تنی سفید چون نقره دارد، نام یکی از همسران بهرام گور پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سیمین بر
تصویر سیمین بر
کسی که بدنش مانند نقره سفید باشد، سیم تن، سیم بدن، سیمین بدن، سیم اندام، سیم بر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سیمین بدن
تصویر سیمین بدن
کسی که بدنش مانند نقره سفید باشد، سیم تن، سیم بدن، سیم اندام، سیم بر، سیمین بر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سیم تن
تصویر سیم تن
کسی که بدنش مانند نقره سفید باشد، سیم بدن، سیمین بدن، سیم اندام، سیم بر، سیمین بر
فرهنگ فارسی عمید
کنایه از بدر که ماه شب چهارده باشد، (آنندراج)، ماه شب چهارده، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ نَ)
سیمین ذقن:
جامه دانی دارد آن سیمین زنخ
کاندرو گم میشود کالای من.
سعدی.
شبانگه مگر دست بردش به سیب
که سیمین زنخ بود و خاطرفریب.
سعدی.
رجوع به سیمین ذقن شود
لغت نامه دهخدا
(ذَ قَ)
آنکه ذقن وی سپید باشد. که زنخ او در سپیدی نقره را ماند:
می بیجاده گون خواهد بت سیمین ذقن خواند
بتی خواند که او را باغ شاخ نسترن خواند.
فرخی.
بر جهان تکیه مکن ور قدحی می داری
شادی زهره جبینان خور و سیمین ذقنان.
حافظ.
رجوع به سیمین زنخ شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
سیمین تن. سیمین بدن:
چنین داد سهراب پاسخ بدوی
که ای سرو سیمین بر ماهروی.
فردوسی.
از این سرو سیمین بر ماهروی
یکی شیر باشد ترا نامجوی.
فردوسی.
مرا بپرسید از رنج راه و شغل سفر
بت من آن صنم ماهروی سیمین بر.
فرخی.
روی من زرین ز عشق یار سیمین بر سزد
بر سر معشوق سیمین بر نثار زر سزد.
سوزنی.
کسوت کبود دارد و رخ زرد سال و ماه
از عشق رویت ای بت سیمین بر آفتاب.
خاقانی.
چو آن سیمین بران در عیش رفتند
حجاب شرم حالی برگرفتند.
نظامی.
پری رویی و مه پیکرسمن بویی و سیمین بر
عجب کز حسن رویت در جهان غوغا نمیباشد.
سعدی.
درخت قامت سیمین برت مگر طوبی
که هیچ سرو ندیدم که این بدان ماند.
سعدی.
رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
که تن او در سپیدی چون سیم بود. سپیدتن. سیمین تن:
یکی سروقدی و سیمین بدن
دلارام و خوشخوی و شیرین سخن.
فردوسی.
در سرو رسیده ست ولیکن به حقیقت
از سرو گذشته ست که سیمین بدن است آن.
سعدی.
روی اگر پنهان کند سنگین دل سیمین بدن
مشک غماز است نتواندنهفتن بوی را.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(سِ تُ)
یکی از علمای انگلیسی است که الفبای زبان فینیقی را بدست آورده و ثابت کرده که این زبان کاملاً زبان سامی است. (ایران باستان ج 1 ص 49)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سیم تن
تصویر سیم تن
((تَ))
کسی که تن سفید دارد، سیمبر
فرهنگ فارسی معین
حور، سپیداندام، سپیدپستان، سپیدتن، سیم بر، سیم تن
فرهنگ واژه مترادف متضاد